عریان

بدن عریانت و آن ظرافت و گرمی دستت پشت ران چپم احساس شد که زندگی معنی پیدا کرده است.

ادامه مطلب ۰ نظر

طلوعی که آخرین غروب است

عشقی که در میان ابرها غروب میکند

سایه ها از ترس فردا ....

طلوع میکند

فلسفه ، بطن عمق فاجعه گر ذوب شود

زمین مرگ را دوباره شروع میکند

ادامه مطلب ۰ نظر
درباره من
‹ به بلاگ ‹ خودکشی💀 › خوش آمدید...😊 ›
آزادی بیان رو در قالب ادبیات تجربه کنید...

اگر کلمه خاصی‌تو سرته از طریق
کادر جستجوی پایین ، اون کلمه رو پیدا کن.↓↓↓
پیام های کوتاه