نگهبانی مادرم از من

چند وقت پیش یه کاری پیدا کرده بودم رفتم سرکار.... خیلی کار سختی بود... پدرم ب قدری سرمایه داره ک زندگیمونو بسازه من سر همین کار بفکر این بودم چرا برای من خرج نمیکنه.... خلاصه اعصاب بد خراب بود ک بداهه یه شعر توو سرم موج میزد که سریع یجا نوشتم و برای مادرم فرستادم این شعر بقدری براش غیر قابل تصور بود ک تا همین دیشب فکر می‌کرد قراره من خودکشی کن و شبها مراقب من بود و هر 1 ساعت ی سری ب من میزد.

 

 

 

 

چه اقبالی‌ست که من دارم
آسمان را دیدم شب تنها شد
به قدری افسوس مانده در دلم
به جنگل رفتم، جنگل صحرا شد

😶

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
‹ به بلاگ ‹ خودکشی💀 › خوش آمدید...😊 ›
آزادی بیان رو در قالب ادبیات تجربه کنید...

اگر کلمه خاصی‌تو سرته از طریق
کادر جستجوی پایین ، اون کلمه رو پیدا کن.↓↓↓
پیام های کوتاه