طلوعی که آخرین غروب است
عشقی که در میان ابرها غروب میکند
سایه ها از ترس فردا ....
طلوع میکند
فلسفه ، بطن عمق فاجعه گر ذوب شود
زمین مرگ را دوباره شروع میکند
-----------------
در این سیاه ها میان سفید های گُم
هیاهوهای تقلبی از میان اصل ها غیب
............میشوند
و آنگاه عشق دوباره طلوع میکند
هوای سردی وسط انجمن دزدها
درون کثیف مرکز جمع ها
سری میان هزاران سودا
.........که عشق
--------------
از شرقی ترین آسمان دوباره ، دوباره طلوع میکند
ضربان گرم سپیدان کشتار
و باز اینبار از این آسمان غروب میکند
اسبی از این اصطبل کهنه که به درخشان کوه های منظره شکوه دارد
سر به این سوداهای سوداگران
برای زمین های پست و هموار
و آنگاه دوباره اینبار زمین
طلوع میکند
غمگین میشود این تحمل بی منطق
که شاید به میان مرگ
دوباره ها سر سنگین تر غروب میکند
سرد میشود بدن بی جان این فرداها - که انسان اینبار به همراه زمین غروب میکند
که شاید این تفکر غلط احمق ها
به مساوات زندگی داراها
شروع شود ....... مرگی که آغاز زندگی مرگ دیگریست
و باز مرگ است که
طلوع میکند
--------------
سربازی که در میان این
ارتش کشتار قسطی با مزدهای کثیر
دوباره ، دوباره طلوع میکند
وزیر دستور اعدام ارتش خودی ها را
میدهد
سربازی که سرباز ها را
ترور میکند..........
حیاتی که در مساوات برابر و
تکرار این مرگ از میان
این سُکارنا طلوع میکند
و این در آخر طلوع ها هستند که
طلوع ها را غروب میکند
-------------------- پایمون 1402/01/18
با احترام فراوان به علی سورنا