عریان

بدن عریانت و آن ظرافت و گرمی دستت پشت ران چپم احساس شد که زندگی معنی پیدا کرده است.

ادامه مطلب ۰ نظر

طلوعی که آخرین غروب است

عشقی که در میان ابرها غروب میکند

سایه ها از ترس فردا ....

طلوع میکند

فلسفه ، بطن عمق فاجعه گر ذوب شود

زمین مرگ را دوباره شروع میکند

ادامه مطلب ۰ نظر

نمی د آنم

یک سال و اندیست که من دست به این کیبورد وا مانده نبردم بلکه شاید زندگی نو و دست نخورده من بتواند شکوفه ای زیبا بعد از کاشت و داشت و در نهایت در وقت برداشت ، تحویل روحیه ی من بدهد اما همچین چیزی در حال حاضر از من انتظار نمیرود ....

 

 

 

منی چروکیده بعد از ( همان یکسال و اندی ) آخرین غروب خوشی آزادی من ، طلوع سرخوشی نسبت به خویش را ندیدم 

بلکه وجودم نفی میشود/ یا در جهانی هستم که در دید و تصویر مردم نیستم//////////////////////

براستی برای منی که آنهمه توجه مردم به سمت چپ بدنش حواله میشد در حال بدنبال توجه حداقلی مردم هست//////////

شاید من دیوانه شدم ////////// شاید اینها همه نقشه غرب است تا برایم دسیسه جا بگذارد...........................................

 

 

 

خسته ام خسته ///...................کسی که تا عمری از حالا به بعد نمیتواند راه برود ؛ نه اینکه فلج یا دارای هر مشکل فیزیکی باشم خیر

بدنم از این جلوتر نمیره اینجا پایان دفتره و نمیتونی بری روی جلدش بنویسی »----------------- پس مجبوری ظاهر رو همیشه خوب نگه داری 

نری جایی فریاد و کرنا کنی من اینا رو بهت گفتم 

بگو از فلان شخص دوره گرد شنیدم

 

 

 

 

 

 

_طموم________________________________

۰ نظر

بماند به یادگار

12-اُم خرداد‌ماه / یک‌هزار و چهارصد خورشیدی

این تاریخ تا ابد بماند در یادگار

ط مثل ت

۰ نظر

2 بیتی

قدرت آمیخته به درد و جنون

ملت خراب ؛ حراص از کُنون

نفس‌کُشی را انتخاب کرده‌اند

تا باشد محتاج وعده‌های آب و نون

 

 

۰ نظر

نگهبانی مادرم از من

چند وقت پیش یه کاری پیدا کرده بودم رفتم سرکار.... خیلی کار سختی بود... پدرم ب قدری سرمایه داره ک زندگیمونو بسازه من سر همین کار بفکر این بودم چرا برای من خرج نمیکنه.... خلاصه اعصاب بد خراب بود ک بداهه یه شعر توو سرم موج میزد که سریع یجا نوشتم و برای مادرم فرستادم این شعر بقدری براش غیر قابل تصور بود ک تا همین دیشب فکر می‌کرد قراره من خودکشی کن و شبها مراقب من بود و هر 1 ساعت ی سری ب من میزد.

 

 

 

 

چه اقبالی‌ست که من دارم
آسمان را دیدم شب تنها شد
به قدری افسوس مانده در دلم
به جنگل رفتم، جنگل صحرا شد

😶

۰ نظر
درباره من
‹ به بلاگ ‹ خودکشی💀 › خوش آمدید...😊 ›
آزادی بیان رو در قالب ادبیات تجربه کنید...

اگر کلمه خاصی‌تو سرته از طریق
کادر جستجوی پایین ، اون کلمه رو پیدا کن.↓↓↓
پیام های کوتاه